روایتی از زندگی و شهادت شهید رسول کشاورز نورمحمدی به نقل از برادر شهید
دوشنبه 22 ارديبهشت 1404 - 10:03:10
|
|
پیام آذری - به گزارش خبرنگار دفاعپرس از البرز، شهید رسول کشاورز نورمحمدی از جمله جوانان مؤمن، متعهد و پاکسیرتی بود که در مسیر دفاع از میهن و آرمانهای انقلاب اسلامی، جان خود را فدا کرد. برادر این شهید بزرگوار، در گفتوگویی با خبرنگار دفاعپرس، بخشی از خاطرات زندگی مشترک خود با رسول را بازگو کرده است: «رسول تنها دو سال داشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را با غم و رنج تنهایی رها کرد. من، به عنوان برادر بزرگتر، تمام تلاشم را کردم تا او بتواند در مسیر تحصیل موفق باشد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای خودمان گذراند و برای ادامه تحصیل در دبیرستان، او را به شهر فرستادم و برایش اتاقی کرایه کردم. علاقهمند به درس خواندن بود و خودش با انگیزه تلاش میکرد.» اما سرنوشت، مسیر متفاوتی را برای او رقم زده بود. برادر شهید ادامه میدهد: «سال سوم دبیرستان بود که تصمیم گرفت به جبهه برود؛ درست در ایام امتحانات. با مسئول بسیج مدرسهشان صحبت کردم و خواهش کردم که راضیاش کنند بعد از امتحانات اعزام شود، اما اصرار رسول، مانع شد. شب نشست و با من حرف زد. گفت که میتواند امتحاناتش را تابستان بدهد. در حالی که خودم هم مدتی بود قصد اعزام داشتم، اما رسول زودتر از من راهی جبهه شد.» شهید کشاورز، انسانی اجتماعی و در عین حال اهل معنویت و اخلاق بود: «رسول فقط با خوبان و مذهبیها نمیگشت؛ در میان دوستانش، افراد مختلفی بودند. خودش میگفت: شهید بهشتی گفته اگر دوستی داری که مثل تو نیست و از او تأثیر نپذیرفتی، هنر کردهای. با اینکه جوان بود، اما به واجبات دینی بسیار پایبند بود. نماز شبش ترک نمیشد. پس از شهادتش، امام جماعت مسجد گفت که حتی خمس مالش را هم میآمد با من حساب میکرد؛ در حالیکه ما چیزی از مال دنیا نداشتیم. آن زمان، سپاه حقوقی نمیداد. مبلغی پول روی میز گذاشته بودیم و هرکس به اندازه نیازش از آن برمیداشت.» او از رابطه خود با شهید اینگونه یاد میکند: «رابطه من و رسول فراتر از برادری بود؛ همدوست، همپدر و پسر، و همسنگر. با این حال، آنقدر باحیا بود که حتی هنگام ازدواجش چیزی به من نمیگفت. به همسرش گفته بود: بدان که من شهید میشوم؛ خوب فکرهایت را بکن، بعد جواب بده.» آخرین وداع رسول، پر از رمز و راز بود: «در آخرین اعزام، پسرش محسن را بغل کرده بود. هنوز دخترش به دنیا نیامده بود. به مغازه آمد تا خداحافظی کند، اما هی میرفت و برمیگشت و نگاه میکرد. صدایش زدم و گفتم: اگر حرفی داری، بگو. گفت: نمیدانم چرا هی میروم و باز برمیگردم. پس از خداحافظی، یک ساعت دیگر هم نشست و با هم صحبت کردیم. از حرفهایش پیدا بود که این بار، دیگر بازگشتی در کار نیست...» انتهای پیام/
http://www.Azari-Online.ir/Fa/News/823699/روایتی-از-زندگی-و-شهادت-شهید-رسول-کشاورز-نورمحمدی-به-نقل-از-برادر-شهید
|