پیام آذری - خراسان / «حماسه شهید شوشتری؛ ساختِ پُل به جای دیوار» عنوان یادداشت روز در روزنامه خراسان به قلم غلامرضا بنی اسدی است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
برخلاف برخی ها که خود را از عالم و آدم طلبکار می دانند به ویژه از رزمندگان و سرداران و امیران دفاع مقدس، من به صراحت می گویم به عالم و آدم هم اگر بدهکار نباشم به رزمندگان حتما بدهکارم. یک بدهی بزرگ به عظمت استقلال و سرفرازی کشور. به اهمیت زندگی زیر پرچم ایران و بر خاک مقدس ایران. به همین خاطر است که اصرار دارم بر نوشتنِ این موضوع که ما به بعضی آدمها مدیونایم. نه فقط به خاطر آنکه در میدان جنگ، جان دادند تا وطن بماند و ما در خانه خویش سرفراز بمانیم. این بود اما با پایان جنگ بدهی ما به آن دسته افراد زمانی بیشتر شد که تکلیف خود را پایان یافته نخواندند. همچنان ماندند تا زندگی جاری باشد. سردار نورعلی شوشتری، سرو رشید سپاه امام رضا(ع) یکی از همین آدمها بود. از آنهایی که برای ماندنِ ما، به تمام توان ماندند و سرانجام هم به جان رفتند. نورعلی، سردار میدانهای آتش بود. آتش نشان می شد وقتی دشمن آتش برپا می کرد. آتشفشان می شد وقتی منافقین، دست تعدی صدام می شدند. آتش جنگ فرونشست اما سردار، رزمجامه از تن بدر نکرد؛ جبهه را تغییر داد. هرجا که ایران نیاز داشت، میدان داری کرد. در همان جامه رزم تبدیل شد، به گوش شنوا، به پل ارتباط دلها به معلمی برای تربیت نسل ها. فصل آخر کتاب حیات طیبه اش هم در شرق رقم خورد. رفت سیستان و بلوچستان. نه برای سرکشی، برای همدلی. نه برای نشستن پشت میز فرماندهی، برای ایستادن کنار مردم. آنجا که محرومیت، مثل بادیه، گسترده بود و امنیت، مثل آب، کمیاب ... مردم نجیب بلوچ هم دیدند که او به خدمت آمده است نه از سر قدرت. دیدند و گفتند او آمد تا آب بیاورد. نیامد تا امنیت را تحمیل کند؛ آمد تا امنیت را از دل مردم بجوید و بجوشاند. با لبخندشان، با دستهای پینهبستهشان، با حرفهای صادقشان. سردار شوشتری، دشمن را میشناخت، اما مردم را بهتر میشناخت. میدانست که اگر مردم را ببینی، اگر با آنها بنشینی، اگر حرفشان را بشنوی، آن وقت دیگر تروریست، جایی ندارد. میدانست و می گفت در کنار هم موفقتریم. و این را نه فقط گفت، که زندگی کرد. با سران طوایف نشست. به روستاها سر زد. مدرسه ساخت. جاده آورد. نه مثل یک مأمور، که مثل یک پدر، مثل یک برادر. سردار رجب محمدزاده هم کنارش بود. دو رفیق، دو همراه، دو دلداده به این مردم. با هم برای امنیت کار کردند، با هم برای آرامش جنگیدند. دشمن دید که این دو سردار، با دل مردم یکی شدهاند. و از همین ترسید. خیلی هم ترسید. نه از تفنگ شان که از لبخندشان. واقعیت این است که دشمن از دیوار نمیترسد هرچند بتن آرمه باشد، از پل میترسد. از راهی که به دل ها باز شود. و سردار، پل بود. میان شیعه و سنی، میان مردم و دولت، میان امید و واقعیت. تروریست های تکفیری، پل را زدند تا ارتباط قطع شود. تا دل ها از هم جدا شوند اما نمی دانست در خون شهید اعجازی است جهان گشا. ماجرا تمام نشد. سردار شوشتری ماند. در دل بلوچ و سیستانی. در لبخند بچههای مدرسه، در نمازهای جماعت مسجد، در کوچههایی که امن شد. سردار محمد زاده که" رجبِ بچه های جبهه" بود، با شهادت رجبِ وحدت شد. رجبِ بچه های بلوچ. این دو سردار در کنار بزرگان بلوچ شهید شدند تا شهادت آن سامان را از تروریست ها طهارت دهد. این هم راهی است که باید ادامه یابد.چنین هم خواهد شد. این صراط مستقیم ادامه خواهد یافت هر جا که به جای دیوار، پل ساخته شود.